۰ (۰) خبر فرهنگی هنری : «تهران جان» داستانهای یک ابرشهر دوستداشتنی این کتاب به روایتهایی از زندگی با تهران از نگاه پانزده نویسنده جوان میپردازد که تجربههای خود را از زندگی در این ابرشهر به نگارش درآوردهاند. در «تهران جان» سعی شده با تهران به مثابه یک شخصیت برخورد شود تا ابعاد بیشتری از […]
خبر فرهنگی هنری : «تهران جان» داستانهای یک ابرشهر دوستداشتنی
در «تهران جان» سعی شده با تهران به مثابه یک شخصیت برخورد شود تا ابعاد بیشتری از آن شناخته شود. تهران شهر همه ایرانیهاست و از این رو نوشتن و خواندن از تهران، نوشتن و خواندن از ایران است.
روایتهای کتاب، روایتهای بخش شهر در پنجمین دوره «جایزه داستان تهران» است که با گردآوری قزلی و شوشتری جمعآوری شده و کیفیت ادبی آن به تایید حبییه جعفریان و احمد بطحایی هم رسیده است. از جمله نویسندگان مطرح «تهران جان» میتوان به فائضه غفارحدادی، انوشه میرمجلسی و معصومه صفاییراد اشاره کرد.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «اولینبار دوستهای جدید پیدا کردم و برای اولینبار خندیدم. بعد برای اولینبار تنهای تنها از خانه بیرون زدم. چند مغازه را نشان کردم. برای تولد بهترین رفیقم یک ماگ آبی روشن خریدم و کل راه را تا اداره پست پیاده رفتم. از چهارراهها، کوچهها، درختها و آدمها گذشتم و همه را با دلهره، اما به چشم خریدار دید زدم. همهچیز عادی به نظر میرسید. آدمها از نانوایی محل سنگک محبوبشان را میخریدند، دخترکها سوار سرویس یا پشت موتورسیکلت پدرشان راه مدرسه را میرفتند، زنها و مردها با سرعت از کنارم رد میشدند تا خودشان را سر وقت به مترو برسانند و من در بُهتی غریب گیر افتاده بودم. ترسان، عجول و گیجطوری مردم و خیابانها را رصد میکردم. انگار از جهانی بیگانه آمدهام و پا در سرزمینی ناشناخته گذاشتهام نه در شهر آبا و اجدادیام. این اولین مواجهه مستقیم و جدی من با شهر بود. اولین بار بود که ذهنم خالی از هر چیز جز خیابانها، آدمها، خطکشیها، رنگها و صداها میشد. یادم رفته بود چندم ماه است و آخرین بار کی پدر بزرگ را بغل کردم؛ ولی حواسم به عطر نان اول صبح و رطوبت سنگفرشها بود. دیدم که یک راه نامرئی مشخص از خانه ما تا مترو کشیده شده و پسر بچهای پای چپش را گذاشته روی پله سنگی خشکشویی و بند کتانیهای کپیاش را میبندد. حتی صدای خمیازه دختر جوانی را شنیدم که هودی سفیدی پوشیده بود و با مقنعهای سیاه و پیدا بود راه دانشگاه را میگیرد. همه چیز را دیدم و راه رفتم. همه چیز را دیدم و صبر کردم. شهر خودش را به من نشان میداد؛ پشت چراغ قرمزها و دم چهارراههای شلوغ، لابه لای گله به گله آدم توی ایستگاه تئاتر شهر یا نزدیک میدان منیریه کنار کتانی فروشی محبوبم».